کشکول

کشکول

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم
که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ،
چون زیبا نبود
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی
دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم
دوستش کنجکاوانه پرسید : چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم
NOBODY IS PERFECT
هیچ کس کامل نیست
اینگونه نگاه کنید...
مرد را به عقلش نه به ثروتش
زن را به وفایش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۲ ، ۱۱:۰۲
سیدهادی رضائیان

ما آمده ایم زندگی کنیم تا قیمت پیدا کنیم ، 
نه اینکه با هر قیمتی زندگی کنیم؛ 
زندگی ما حکایت یخ فروشی است که از او پرسیدند: فروختی؟ 
گفت : نه . ولی تمام شد !!!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۲ ، ۱۰:۴۴
سیدهادی رضائیان

 آورده‌اند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر ، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او . شیخ احوال بهلول را پرسید . گفتند : او مردی دیوانه است . گفت : او را طلب کنید که مرا با او کار است . پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند . شیخ پیش او رفت و سلام کرد .بهلول جواب سلام او را داد و پرسید : چه کسی هستی ؟ عرض کرد : منم شیخ جنید بغدادی . فرمود : تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی ؟ عرض کرد : آری .. بهلول فرمود : طعام چگونه میخوری ؟ عرض کرد : اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم ، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم . بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود : تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی ؟ در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی . سپس به راه خود رفت . مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است . خندید و گفت : سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید . بهلول پرسید: چه کسی هستی ؟ جواب داد : شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند . بهلول فرمود : آیا سخن گفتن خود را می‌دانی ؟ عرض کرد : آری . سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم . پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد . بهلول گفت : گذشته از طعام خوردن ، سخن گفتن را هم نمی‌دانی . سپس برخاست و برفت . مریدان گفتند : یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است ؟ تو از دیوانه چه توقع داری ؟ جنید گفت : مرا با او کار است ، شما نمی‌دانید . باز به دنبال او رفت تا به او رسید . بهلول گفت از من چه می‌خواهی ؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی ، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی ؟ عرض کرد : آری . چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم ، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد . بهلول گفت : فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی . خواست برخیزد که جنید دامنش را بگرفت و گفت : ای بهلول من هیچ نمی‌دانم ، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز . بهلول گفت : چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم . بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود . جنید گفت: جزاک الله خیراً !!!! و ادامه داد : در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد وگرنه هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد . پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد . و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است ؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد  [ دوست ، والدین ، همکار ، .... ] نباشد .

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۴
سیدهادی رضائیان

مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت. آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و همسرش در ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید. روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند . هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است . او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰گرم است . مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم .
 یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى گیرند.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۲ ، ۰۹:۴۶
سیدهادی رضائیان

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
 تمام گامهای مانده اش با من 
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را.  بجو مارا،  تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو
 که وصل عاشق و معشوق هم،  آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
زمانیکه تو را من آفریدم، بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟  رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.
این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مراباقطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو، جزمن کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد                                                        سهراب سپهری
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۲ ، ۰۹:۴۳
سیدهادی رضائیان

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۲ ، ۱۲:۱۰
سیدهادی رضائیان

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۲ ، ۱۲:۰۵
سیدهادی رضائیان